فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

خدایا دمت گرم.........

  سلام....من اومدم........ بعد از یه غیبت نسبتا طولانی .......... آخه اینترنت نداشتم.....طبق نظر همسر جان سرعت اینترنتADSL کم بود و از یه شرکت  دیگه درخواست داده ویه کم طول میکشه اینترنتDIAL UP هم که قربونش برم روی لاک پشت و  سفیدکرده....... واسه همین کمتر میتونم بیام و از دخملی بنویسم....یعنی گاهی اینقدر صفحه نی نی وبلاگ و دیر باز میکنه که آدم پشیمون میشه....... راستی .................... یادم شد بگم کارم درست شد و قرار شد توی همون بخشی که بودم کار کنم خیلی خوشحال شدم یه کمی خیالم راحت شد....... خداجون دستت درد نکنه دمت گرم.......خوشحالم کردی......مرسی........ خیلی دوست...
29 آذر 1391

خدایا باهات حرف دارم!!!!

  سلام خدا جون.خوبی؟؟ حتما خوبی آخه خدا که نمیشه بد باشه... اون بنده های خدا هستن که هر از گاهی بد میشن....... بگذریم.... حتما  باخودت میگی باز اون بنده ای که تا کارش یه جا گیر پیدا میکنه میاد سراغم و من میشم خدا خوبه...... استغفرالله......توبه توبه .....من همیشه به یاد تون هستم. ولی از شما چه پنهون یه چند روزیه یه دردی دارم....درد که نه یه گره کور یه بلاتکلبفی که مثل خوره به جونم افتاده...و فقط و فقط به دست خودت باز میشه..آخه خودت همیشه میگی گه همه چی و از من بخواین نه از بنده خودم...... و اینجوریه که اومدم سراغ خودت..... راستش و بخواین 5 ماه پیش این بنده حقیر به شغل شریف مادری نائل شدم...خودتون که در جری...
18 آذر 1391

آندیا در محل کار بابایی

امروز باز دوباره هوا یه کم آفتالی بود و ...........که یهو تلفن زنگ خورد....یعنی کی میتونه باشه!!!!!!!!!!!! بابایی بود........... بابا از منو آندیا دعوت کرد که یه سری به محل کارش بزنیم.. من و اندیا جووونی هم با کمال میل قبول کردیم.....حاضر شدیم و راهی شدیم و....کلی دوستهای بابا با دخملی بازی کردن و اونم شیطونیهای خودش و کرد....... ظهرم سه تایی اومدیم خونه. بالاخره آندیا محل کار بابایی و دید.......باباییم کلی ذوق کرد از چشاش معلوم بود که خیلی خوشحال شده.. اینم چند تا عکس از آندیا خانومی توی آزمایشگاه در کنار میکروسکوپ       کیفیت عکسها خوب نیست چون با موبایل گرفته شد...
18 آذر 1391

آندیا در آخرین جمعه های پائیز 91

امروز هوا خیلی خوب بود و تصمیم گرفتیم واسه ناهار با خاله و مامان جون بریم سمت طرقبه یا شاندیز ...... دخملی و آماده کردیم و مثل همیشه شاد و خرم از خونه زدیم بیرون..... مامانی کلی حال کردی...آخه آفتاب بود و توهم توی صندلیت عقب ماشین مثل خانوما نشسته بودی..... البته هر چی به شاندیز نزذیک میشدیم آفتاب کمتر و هوا خنک تر میشد.......اتفاقا دایی مجید هم اومد..... رفتیم توی یه چادر که اتفاقا خیلی هم گرم بود.....وسطش یه کرسی هم گذاشته بودن....مامان جون و باباجون کلی خوشحال شدن چون پادردن و گرما دردشون و تسکین میده.....   این آندیا جوووونی توی carrier داخل چادر    خاله فرزانه آش رشته درست کرده بود حیف که ...
17 آذر 1391

آندیا در 5 ماهگی

  سلام و صد سلام.............. . و...آندیا 5 ماهه میشود..... .   که این 5 ماهگی خیلی معنی ها را در خودش نهفته دارد اول: دخملی من بزرگ شده دوم: کم کم میخواد غذا خور بشه سوم: مرخصی مامان داره آخرین نفسهاشو میکشه.......شمارش معکوس (این از همش دردناکتره ه ه ه) و اندر احوالات این روزهای آندیا جدیدا یاد گرفتی پستونکتو از دهانت در میاری و باز خودت میکمی توی دهنت البته بماند که گاهی اوقات راه دهنتو گم میکنی و میزنی زیر گریه ومامان به دادت میرسه.....مخصوصا نیمه های شب.... میگی نه اینم یه عکس هر چیزی و که به دستت میدم سریعا میبری سمت دهان مبارک   ...
15 آذر 1391

هورااااااااااااااااااا

  هوراااااااااااااااااااااااا   امروز وبلاگ دخملی بعد از 3 ماه فعالیت و نوشتنهای من جزو یکی از پر بازدید ترین وبلاگها معرفی شد...... دخترم توی 5 ماهگیش معروف شد اینم سندش.......باور کنید......ایناهاش........اسم وب آندی من   دخترم اول یه کم خودش و گرفت و به فکر فرو رفت..........   ولی بعدش خوشحال شد و ذوق کرد   مرسی خاله ها که وبلاگ من و نگاه کردین   ...
14 آذر 1391

آندیا در آستانه 5 ماهگی

  سلام دختر مامان......سلام عزیز مامان........ 3 روزه دیگه پنج ماه میشی.......ولی این پست و فعلا همینجوری گذاشتم حوصلم سر رفته یه بعداز ظهر جمعه دیگه و مثل همه بعدازظهر جمعه ها دلگیر و خسته کننده و ....... من و دخملی تنهای تنها هستیم بابایی امروز سر کاره......و چون هوا سرده نتونستیم بریم خونه مامان جون و هر دو در حال سماق مکیدن هستیم. .. تازه گیها یاد گرفتی وقتی میزارمت توی carrier پاهات و میزاری بالای دستهcarrier و خیلی خنده دار میشه منم بیکار ننشستم واز این صحنه یه عکس مشتی گرفتم....       این روزا صبح ها با خنده از خواب بیدار میشی....البته اکثر روزها همین طوری هستی... قربون دختر...
10 آذر 1391

یه هوای سه نفره !!!!!!!!!

  به به!!!!!!!!!!!!!! چه هوایی شده امروزززززززززززززززززززز......قبلنا میگفتیم هوای دو نفره ....ولی الان دیگه چاره ای نیست باید بگیم هوای سه نفره ه ه ...اونم با این دخملی.. بیرون داره یه بارون نازی میاد و منم حیفم اومد یه چیزی ننویسم....اگه دست خودم بود همه پنجره ها رو باز میکردم...اما امان از دست این دخملی ما.....چون یه کم سرما خورده نمیشه و من فقط از پشت پنجره شاهد باریدن قطرات زیبای بارون پائیزی هستم در حالی که دخمل خانوم کنارم توی carrier هست و منم لپ تاب روی پام و یه چایی داغ و ............یه آهنگ عاشقانه و حسابی فضا شاعرانه شده .... یه آهنگ قدیمی ......دکلمه شعر کوچه فریدون فروغی با صدای خودش.... وای که منو...
7 آذر 1391

دخملی مامان مریض شده!!!!!!!!!!!

  یه خبر بد!!!!!!!!!   دختر نازم مریض شده یکی دو روزه که یه کم بیحالی...عطسه میزنی.....چشات کوجولو شده....شبها بینی هات کیپ میشه و مشکل نفس میکشی......  مامان خیلی ناراحته.....  کاش من به جای تو مریض میشدم عزیزززززززززززززززززززززززززززکم.... چقدرم شربت سرماخوردگی و قطره استامینوفن و بد میخوری...  از دیشب که واست موقع خواب بخور گرم گذاشتم یه کم حال عمومیت بهتره... الهی دیگه هیچوقت مریض نشی مامانی  آمین.....    دوست دارم مامانی ی ی ی بوس بوس     ...
3 آذر 1391

هیچکی پدر و مادر نمیشه!!!!!!!!!!! (قسمت اول)

  سلام و صد سلام....خوبین ؟؟؟؟خوشین؟؟؟دماغتون چاقه؟؟؟ امروز تصمیم گرفتم که این پست و بزارم همینطور که دیدید اسمش هست هیچکی پدر و مادر نمیشه      همونطور که از اسمش پیداست در مورد این دو فرشته آسمونی پدر  و  مادر  هست.... اگر چه که جملاتش از خودم نیست اما سعی کردم زیباترین جملات و انتخاب کنم.....جملاتی که براستی برازنده این دو فرشته آسمانی است.....تا وقتی دخمل گلی مامان بزرگ شد و تونست خودش بخونه یفهمه  که مادر و البته پدر چه جایگاهی دارن.......اگر چه که اوهم روزی مادر میشه ........... و به قول مامانم تا مادر نشه نمیفهمه که مادر بودن یعنی چی؟؟؟؟ همونطور که من نفهمیدم و هزارا...
2 آذر 1391
1